کوچة دوم کجاست؟
خوب چشمانت را باز کن، بیست سال از کوچة اول فاصله گرفتهای. میدانی چرا وارد این کوچه شدهای؟ میدانی از اینجا چه میخواهی؟
دربهدر افتادهای به دنبال نوزاد بیست سال پیش. همان نوزاد هفتماههای که غذایش یک قطره شیر بود و پوشاکش یک مشت پنبه، اما حالا یک دانشجوی تیزهوش و قبراق است.
f
تو او را در کجا یافتهای؟ در دانشگاه ارومیه؟
بسیار خوب. حالا بگو این همه دانشجو چرا این همه ذوق زدهاند؟ چرا این همه کودکانه میخندند؟ چون دانشجو هستند؟
پس آن جوان نحیف و لاغر چرا نمیخندد؟ چرا به جای دهان، چشمانش باز است؟
میگویی مادرزادی است؟
ولی نه! من میگویم نه. تو هم اگر خوب نگاه کنی، میگویی نه.
این چشمها دارند از حدقه بیرون میزنند. این چشمها میخواهند چیزی به من و تو بگویند. باور نمیکنی؟ خوب رفتارش را نگاه کن. با این که قد و هیکلش از بسیاری دانشجوهای دیگر کوتاهتر است، اما چنان برافراشته قدم برمیدارد که گویی پشتبام دانشکده را هم میبیند.
این سر و گردن کوتاه، از سقف سر استادها هم بالاتر است. او چیزی را میبیند که بسیاری از استادها نمیبینند. چیزی را میشنود که...
تو هم شنیدی؟ صدای خنده و ریسه را میگویم. فرق تو و او در این است که تو شنیدی و نشنیدی؛ اما او شنید و شنید! به همین خاطر رفت سراغ آن دسته از دانشجوهایی که مقابل بُرد ایستادهاند، در هم میلولند و نمرههایشان را با هم مقایسه میکنند. بیچارگی را در نمرة جیم میبینند و فخر را در نمرة الف. نمره الفیها میخواهند جشن بگیرند و سور بدهند.
از اینها بیچارهتر میدانی چه کسانی هستند؟
آنهایی که آب از لب و لوچهشان آویزان شده؛ سر راه جنس مخالفشان گردن کج کردهاند تا لبخند گدایی کنند.
بیا من و تو بیفتیم به دنبال غلامحسین تا ببینیم از کدام دسته ابراز انزجار خواهد کرد. بیا ببینیم کدام دسته او را پس خواهد زد و کدام دسته تحویلش خواهد گرفت.
غلامحسین، غلامِ حسین است. غلام حسین از هیچ انسان غفلتزدهای نفرت ندارد. انزجار از یزید، دیگر مجالی برای ابراز انزجار از غفلتزدهها نگذاشته.
میبینی دانشجوها را؟ به حرفهای متحجرانة غلامحسین میخندند. بگذار یک شکم سیر بخندند. وقتی غلامحسین در قرن چهاردهم، یزید قرن اول را نشانشان داد، آن وقت همهشان را برق سه فاز خواهد گرفت.
مگر یزید قرن اول دستپروردة یهودیان نقابدار نبود؟
پس گوشهایت را مثل گوشهای این دانشجوها باز کن تا هر آنچه آنها شنیدهاند، تو هم بشنوی.
ـ رفقا! بیچارگی در نمرة جیم نیست. بیچارگی در نوکری مسلمانهاست. آن هم برای چه کسی؟ صهیونیستها! از جیم تا الفمان، همه نوکریم. تازه وقتی الف میشویم، نوکریمان غلامانهتر میشود.
بیچارگی در این است که صهیونیستها چشم در چشم شما، دست در جیبتان کنند تا پول فاکتور سلاحهایی را بپردازند که سینة برادران مسلمان شما را در فلسطین دریده است...
خوب گوش دادی؟ حواست کجاست؟ نگران چه هستی؟ اگر غلامحسین هم مثل تو نگران آن جاسوس بیچارهای بود که دوان دوان خودش را به دفتر رییس دانشکده رساند، آن وقت نمیتوانست کامش را بسته، چشمش را بگشاید.
لب و لوچهها را ببین! دارد گس میشود؛ فرو میخوابد. انگار غلامحسین به یکباره بر صورت آنها اکسیر بیداری پاشید.
ـ مگر میشود؟ اسلحه، با پول ما، آن هم برای قتل عام برادران ما؟... امکان ندارد!
ـ میبینید که شده است. میبینید که امکان دارد. یزید بوزینهباز بود؛ نه همجنسباز! هیچ میدانید نخستوزیر شما مسلمانان، هم بهایی است و هم همجنسباز!
میبینی که گردنها رفتهرفته دارد صاف و برافراشته میشود!
صدای خنده و ریسه، جایش را به فریاد رهایی میدهد.
میبینی چشمها دارد از حدقه بیرون میزند!
از این به بعد، همة این دانشجوها هنگام راه رفتن برافراشته قدم خواهند برداشت. هرچند برافراشتگی آنها منجر به اخراج غلامحسین از دانشگاه شود.
و تو میتوانی اسم درس این کوچه را بگذاری درس بصیرت؛ درس برافراشتگی!